loading...
سایـت عاشقـانـه خیـــانـــت
aloneboy بازدید : 99 جمعه 18 مهر 1393 نظرات (0)

 از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد. 

در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم باپسری آشنا شدم.

اسم آن پسر آرش بود.

لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد

تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند.

همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم.

این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.

aloneboy بازدید : 83 شنبه 18 مرداد 1393 نظرات (0)

 

دو ماه میشد که با یه پسر نامزد بودم


منو تو امامزاده دیده بود


شب که من طبق معمول داشتم شیطونی میکردم


دیدم یکی داره نگام میکنه اهمیت ندادم .


دیدم میاد دوروبرم و خیلی نگام میکنه و میخنده


خلاصه من اهمیت ندادم و رفتم پیش خونوادم نشستم


موقع رفتم به خونه با موتور تریل انداخت دنبال ماشینمون


 

و دنبالمون تا خونمون اومد که ادرس رو یاد بگیره


از اون به بعد هروقت بیرون میرفتیم میدیدمش که تو کوچمون میچرخه


تا اینکه یه روز مامانش تماس گرفت که میخوان بیان خاستگاری ...


من سوم راهنمایی بودم و این سومین خاستگار بود.....



ss بازدید : 106 شنبه 11 مرداد 1393 نظرات (3)

www.khiyanat.ir

امشبانتظار مفهوم ها دارد امشب در درونم بلواییست...

 

آه مگر میشود فردا خاکستری نباشد؟؟

 

نه. حتی در دور ترین نقطه ازخوشبینانه ترین قسمت فکر هایم..

 

نمیتوانم به آن فردایی فکر کنم که پایانی جز آن داشته باشد..

 

 

 

aloneboy بازدید : 94 جمعه 06 تیر 1393 نظرات (2)

 

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد..

 

پسر قدبلند بود، صدای بمی

 

داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود

 

. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست

 

احساسات خود را به پسر ابراز کند،

 

ازاینکه راز این عشق را در قلبش نگه

 

می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

 

"ادامه مطالب"

aloneboy بازدید : 90 یکشنبه 18 خرداد 1393 نظرات (0)

148508_388213067925278_1906329785_n              

غـــمـــگیـــنـــم

 

      هـــمـــاننـــد دلـــقـــکـــی کـــه...

  

روی صـــحـــنه چشـــمـــش..

 

بـه عـــشـــقـــش افتـــاد کـــه بـــا معـــشـــوقـــش

 

بـــه او میـــخـــنـــدد

aloneboy بازدید : 86 چهارشنبه 14 خرداد 1393 نظرات (0)

هر روز صبح به عشق پسرگل فروش از خواب بیدار می شد.


به سمت محل کارش میرفت .


تقریبآ یک سالی می شد که دل به پسر گل فروش بسته بود .


هر روز عصر هنگام برگشتن به خانه


به بهانه دیدن پسر از او یک شاخه گل میخرید .


حدود یک هفته ای شد که دکه ای گل فروشی بسته بود .

به ادامه مطلب بروید

درباره ما
Profile Pic
باور کن خیلی حرف است وفادار دست هایی باشی ، که یکبار هم لمسشان نکرده ای…
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نویسندگان
    آرشیو
    نظرسنجی
    موافق گذاشتن چتروم درسایت هستید.؟
    انجمن عاشقانه

    آمار سایت
  • کل مطالب : 183
  • کل نظرات : 204
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 14
  • آی پی امروز : 29
  • آی پی دیروز : 25
  • بازدید امروز : 76
  • باردید دیروز : 27
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 423
  • بازدید ماه : 1,020
  • بازدید سال : 8,167
  • بازدید کلی : 58,474